سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لیلایم و نیست باکم...

مطال این وبلاگ به جز تصاویر نوشته های خودم هستند...لذا انتشار و کپی برداری از آن فقط با ذکر منبع جایز است
صفحه خانگی پارسی یار درباره

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

    نظر

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

 مهدی فرجی


عشق ارزشمند

    نظر

نه...من هرگز نمیگویم که اشتباه نمیکنم

من هم گاهی اشتباه میکنم

اما بعدش که بفهمم اشتباه کرده ام

آنقدر شهامت دارم که اقرار کنم

من اشتباه کردم...

تو نیز همین اشتباه را کرده بودی

بگذار اقرار کنم...

خطایم از سر ناجوانمردی ام نبود

فقط کمی زودباور بودم

و دستان آغشته به آرد گرگهارا دستان یارم پنداشتم

میدانستم که آنها یارم نیستند...

ولی بازهم این خیال را که میدانستم حقیقت نیست میخواستم

میخواستم باورم شود

میخواستم حقیقت باشد

تورا که دستانت سفید بود را رها کردم

به بهانه ی دستان آردی گرگی

و میخواستم همان گرگ جایت را بگیرد

با آنکه میدانستم تو یار واقعی من بودی و هستی

یادت به سراغم می آمد و من سعی میکردم به یاد کس دیگری باشم

و میخواستم جایت را با گرگ عوض کنم

من تمام این کارهارا کردم و آخرش فهمیدم:

"همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی"

جای چنگال های گرگ درد میکند...

اما خدا تو برای من وروز هایم و زخم هایم آفرید

و من را نیز برای تو و روزهایت و زخمهایت

داشتیم همدیگر را میفروختیم به گرگها

غافل از اینکه هیچ قدرتی نباید مارا از هم جدا کند

مگر خدا

هیچ کس نباید بر روی ما قیمت بگذارد

مگر خدا

پس تو شاد باش

ارزشت را درک کردم

گران بهایی ات را فهمیدم

و...اقرار میکنم که...

خودت میدانی


من آموختم که همیشه به آدمهای غریب سر بزنم

    نظر

روزها گذشت و من درون اتاقی بودم...همه دورهم جمع بودند و من غریب...

و من یادم آمد چند سال پیش کسی بود که کسی به او سر نمیزد و  کسی غریب بود و من یارش شدم

روزی کسی بود که هیچکس به او سرنمیزد و من به او سرزدم

...

سالها گذشت و من غریب شدم

همه جمع بودند و من...

نگاهی به کنارم انداختم

فهمیدم تمام این مدت خدا کنارم است

...

آن جمع مشتاقانه مرا فراخواندند

...

و من آموختم که همیشه به آدمهای غریب سر بزنم