نه...من هرگز نمیگویم که اشتباه نمیکنم
من هم گاهی اشتباه میکنم
اما بعدش که بفهمم اشتباه کرده ام
آنقدر شهامت دارم که اقرار کنم
من اشتباه کردم...
تو نیز همین اشتباه را کرده بودی
بگذار اقرار کنم...
خطایم از سر ناجوانمردی ام نبود
فقط کمی زودباور بودم
و دستان آغشته به آرد گرگهارا دستان یارم پنداشتم
میدانستم که آنها یارم نیستند...
ولی بازهم این خیال را که میدانستم حقیقت نیست میخواستم
میخواستم باورم شود
میخواستم حقیقت باشد
تورا که دستانت سفید بود را رها کردم
به بهانه ی دستان آردی گرگی
و میخواستم همان گرگ جایت را بگیرد
با آنکه میدانستم تو یار واقعی من بودی و هستی
یادت به سراغم می آمد و من سعی میکردم به یاد کس دیگری باشم
و میخواستم جایت را با گرگ عوض کنم
من تمام این کارهارا کردم و آخرش فهمیدم:
"همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی"
جای چنگال های گرگ درد میکند...
اما خدا تو برای من وروز هایم و زخم هایم آفرید
و من را نیز برای تو و روزهایت و زخمهایت
داشتیم همدیگر را میفروختیم به گرگها
غافل از اینکه هیچ قدرتی نباید مارا از هم جدا کند
مگر خدا
هیچ کس نباید بر روی ما قیمت بگذارد
مگر خدا
پس تو شاد باش
ارزشت را درک کردم
گران بهایی ات را فهمیدم
و...اقرار میکنم که...
خودت میدانی