خدانگهداری از برادرم و تشکر از او بخاطر حمایتهایش
سلام به حضورت
سلامی به گرمای تمام شعله هایی که در آن سوختم
سلام برادر
برادر این روزها سرم درد میکند...یاوه میگویم...باور کن تا مرز جنون رفته ام...بودن کنار آدم ها روزهایم را سوزاند...
میخواهم بروم...اما بعد از تلاشهایی که کردی رفتنم بدون تشکر و خداحافظی روا نبود
از تو بخاطر باور نکردن بدی هایی که فارغ از آن بودم و به من نسبت دادند ممنونم
از تو بخاطر حمایت هایی که وسط دلتنگی هایم میکردی ممنونم
از تو بخاطر همین که بودی و کمی فهمیدیم ممنونم
گفتم میروی...گفتی هرجا بروم همراهم می آیی
نه برادر...میخواهم بروم دلتنگی هایم را در دور دستی زیر نقاب خنده ام دفن کنم
و هر وقت به تو رسیدم ابراز خوشبختی کنم
با شادی به خانه ام دعوتت کنم و برایت غذا بپزم
آخر نمیخواهم حسرت روزهای خوبم به دلت بماند
نمیخواهم اشک هایم زخم هایت را نمکین کنند
ساده بگویم برادر:میروم تا کمی برایت الکی بخندم
تا وقتی پرسیدی حالت چطور است بگویم:مثل همیشه عالی"
میروم تا وقت جملاتم را با شادمانی بیان میکنم پشت تلفن اشکهای یواشکی ام را بریزم و تو نفهمی
با خودت بگویی"عاقبت خواهر من هم شاد شد"
میروم تا دروغ های صادقانه ام را که توجیه میکنم پشت تلفن و در حالی که چشمهایت را نمیبینم بیان کنم
میروم تا هق هق هایم را گوشه ای سر بدهم که تو نشنوی
میروم و تمام دفترهای خاطراتم...شعرهایم...نوشته هایم را با خودم میبرم
تا تو کمی باورت شود که:"حال من خوب است"