سلام مادرم
سلام مادرم
این روزها محزونم
محزون محزون
حرفهایم بوی باران دارند
نمیتوانم بپذیرم امید زیادت را
هرچند هنوزهم امیدوارم ولی
گاه با خود فکر میکنم:نکند پشتم را بشکاند امیدهای بسیارم
شب گریه هایم...هق هق هایم...شعرهایم
همه بوی غم گرفته اند
میگویی پایان شب سیاه سفید است ولی مگر فراموش کرده ای؟؟؟
همه ی این چندین سال زندگی ام شب بوده
این کدام سفیدی است...کدام صبح است...کدام طلوع است...که باید برایش تا این حد رنج ببرم؟؟؟
دنیای من شب داشت ولی صبح نه
تو چه میدانی؟؟جایی که همیشه تاریک باشد کسی برای نور انتظار نمیکشد
پس یقین داشته باش
من برای سخت تر از این ها نیز آماده ام
برای من طلوع و خورشید و روشنایی مفهومی ندارد
برای من همه چیز یعنی سیاه
میان من و آرزوهایم یک عالمه خط تیره است
میفهمی مادرم؟؟؟
برای من زندگ برابر است با شب
شبهایی که به گمانم پایانی ندارند