خدایا...بمان...
خدایا...بمان...
زمینت سر است
جرات ندارم رویش قدمی بردارم
بمان خدایا
تو که باشی
میدوم روی زمین سرت
بی آنکه زمین بخورم
خدایا بمان
خواهش میکنم
خدایا...بمان...
زمینت سر است
جرات ندارم رویش قدمی بردارم
بمان خدایا
تو که باشی
میدوم روی زمین سرت
بی آنکه زمین بخورم
خدایا بمان
خواهش میکنم
دلم...
دلم...
آرامتر گریه کن
اینجا صدایت که بپیچد
گرگ ها هوس شکار میکنند
مگر نمیدانی؟!
سفیدی...
درست مثل بزی ها
گفتی بزرگ میشوم دردهایم را فراموش خواهم کرد
اما امان از گذر زمان...
درد دارم
بیشتر از آنوقت ها
بیشتر از روزی که به زور میخندیدم
بیشتر از روزهایی که گریه هایم برای خیلی ها مبهم بود
گفتی بزرگ میشوم فراموش میکنم
روی دفتر خاطراتم با درد نوشتم:
دل این روزهایت را نشکن...میدانم بزرگ شدی اما نمیدانم کجا هستی و چکار میکنی
فقط قول بده فراموش نکنی روزهای سختت را...اگر فراموش کنی دل این روزهایت میشکند
آری
من برای خودم نامه نوشتم تا فراموش نکنم
دیدی هرچه بزرگتر شدم دردهایم بیشتر شدند
دیدی عزیزم
پس کجاست روز های خوبی که میگفتی در انتظارم هستند؟؟؟
چرا ساکتی؟؟؟