امان از...
امان از دردهایی که امانم ندادند
امان از خنده هایی که مجبورم روی صورتم بسازمشان
امان از قهقهه هایی که سرمیدهم و گاهی خودم را میرنجاند
امان از کودکانگی هایم که هنوز لای دفتر نقاشی پیش دبستانی ام گم شده
امان از حرفهای بسیارم که لابه لای دیکته های کلاس اولی ام پنهان شده
امان از بغض هایم...امان...
هنوز اما کودک میشوم هربار که کودک را میبینم
کودکی میکنم به یاد سالهایی که کودکانگی هایم را زیر درخت سیبی از من گرفتند
به یاد روزهایی که بازی های کودکانه برایم بی اهمیت شدند
و من با لباس کودکانه ام مثل بانویی میزیستم
و تمام کودکانگی هایم آوار شدند
با تو ای کودک تا جان در بدن دارم کودکی میکنم