سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لیلایم و نیست باکم...

مطال این وبلاگ به جز تصاویر نوشته های خودم هستند...لذا انتشار و کپی برداری از آن فقط با ذکر منبع جایز است
صفحه خانگی پارسی یار درباره

هی توووووو

    نظر

خواستی نشد؟؟؟

خواستی فریبم دهی...ولی نتوانستی

پس خوب گوش کن

من خدایی خدایم را باور دارم

بندگیم را فدای هیچ چیز نمیکنم

ابوهت  پدرم را،

غیرت برادرانم را،

فداکاری مادرم را

و دلسوزی خواهرانم را فدای هیچ چیز و هیچکس نمیکنم

خودم را قربانی لجنها هرگز نخواهم کرد

تو بگو دروغ میگوید فاسد است

هرزه است

و ظاهرش را حفظ میکند

تو هرچه دلت میخواهد بگو

مهم این است که من کسی را در وجودم دارم که باورم دارد

میفهمد نمیتوانم مثل تو باشم

شبیه شما بوی وحشت بدهم

خواستی از خانواده ام انتقام بگیری

آمدی/به خیالت خام دروغها و "دوستت دارم"های خط خطیت خواهم شد

به خیالت حس کثیفت را باور خواهم کرد

سالها پیم آمدی و حرف از "عشق" زدی

چیزی که در وجودت نبود

چیزی متضاد حسی که داشتی

تو اگر عاشقم بودی قبل از من خدا برایت مهم بود

قبل از من عاشق خدایم بود

عاشق خدایی که مرا آفرید و پرورش داد

اما بازهم خواندی"دوستت دارم"

آنقدر خواندی که به هرچه عشق و محبت است بدگمان شدم

آمدی و خود را "مرد"جا زدی

و من هنوزهم به مردانگی مردها شک دارم

حالم به هم میخورد از عشق و محبت و انسانیت

اگر تو عاشق باشی و محبت کرده باشی و انسان باشی

لعنت به تمام احساسهای پوچ و بی معنا و کثیفت

که تمام وجودت را کثافت گرفته

تو اگر گرگ بودی من را شکار کنی

باخبر باش که من سگ نمام دخترانگی هایم هستم

سگ حق نگرفته ی "خودم"و خانواده ام هستم

عشقی که تو عشق مینامیش من بالا می آورم به صرف تهوع

شماها متعلق به آیندم نیستید...پس گم شید از زندگیم برید بیرون...

من تیپ شخصیتی آدم زندگیم رو خوب حفظم

دقیقا تضاد شماست

انسانه نه انسان نما

میفهمید آدمهههه...گرگ نیست

سگ ناموسشه

گرگ ناموس مردم نیست

با کمال افتخار و نهایت شکرگزاری میگویم"شما نیست"


خدانگهداری از برادرم و تشکر از او بخاطر حمایتهایش

    نظر

سلام به حضورت

سلامی به گرمای تمام شعله هایی که در آن سوختم

سلام برادر

برادر این روزها سرم درد میکند...یاوه میگویم...باور کن تا مرز جنون رفته ام...بودن کنار آدم ها روزهایم را سوزاند...

میخواهم بروم...اما بعد از تلاشهایی که کردی رفتنم بدون تشکر و خداحافظی روا نبود

از تو بخاطر باور نکردن بدی هایی که فارغ از آن بودم و به من نسبت دادند ممنونم

از تو بخاطر حمایت هایی که وسط دلتنگی هایم میکردی ممنونم

از تو بخاطر همین که بودی و کمی فهمیدیم ممنونم

گفتم میروی...گفتی هرجا بروم همراهم می آیی

نه برادر...میخواهم بروم دلتنگی هایم را در دور دستی زیر نقاب خنده ام دفن کنم

و هر وقت به تو رسیدم ابراز خوشبختی کنم

با شادی به خانه ام دعوتت کنم و برایت غذا بپزم

آخر نمیخواهم حسرت روزهای خوبم به دلت بماند

نمیخواهم اشک هایم زخم هایت را نمکین کنند

ساده بگویم برادر:میروم تا کمی برایت الکی بخندم

تا وقتی پرسیدی حالت چطور است بگویم:مثل همیشه عالی"

میروم تا وقت جملاتم را با شادمانی بیان میکنم پشت تلفن اشکهای یواشکی ام را بریزم و تو نفهمی

با خودت بگویی"عاقبت خواهر من هم شاد شد"

میروم تا دروغ های صادقانه ام را که توجیه میکنم پشت تلفن و در حالی که چشمهایت را نمیبینم بیان کنم

میروم تا هق هق هایم را گوشه ای سر بدهم که تو نشنوی

میروم و تمام دفترهای خاطراتم...شعرهایم...نوشته هایم را با خودم میبرم

تا تو کمی باورت شود که:"حال من خوب است"


زندگی برای من...

    نظر

ززندگی برای من مبارزه ای بیش نبود

با هرچه برایم عجیب بود باید میجنگیدم

با دروغ؛با نامردی؛با نا امیدی و...

زندگی برای من مجموعه ای از جنگهایی بود که برد و باخت پس از پایان 

زندگیم مشخص میشود

من نمیتوانم بگویم زندگیم را باختم یا بردم

باخت و برد این مبارزه وقتی مشخص میشود که دیگر زمان جنگیدن پایان یافته باشد

یعنی درست پس از مرگم

زندگی من یعنیىهمین امیدی که به برنده شدن دارم

یعنی همین حسن نیتم برای مبارزه

در مبارزه پهلوان ها گاه ملامت میشوند

و من به خاطر پهلوان بودنم خدارا شاکرم

خدایا شکرت...


نامه ی لیلا به شازده کوچولو

    نظر

سلام شازده کوچولو...چه خبر از گلت...؟؟؟همان گلی که میگفتی به خاطر خارهایش دوستش داری؟؟؟همان گلیکه به خاطرش زمین را رها کردی؟؟؟

راستی تازگی ها دریافته ام چرا زمین را رها کردی...تازگی ها دریافته ام چرا گلت را از میان گل های زمین انتخاب نکردی...تازگی ها دریافته ام چرا دوستان زمینی ات را برای دیدار گلت رها کردی...راستی نگفتی چه خبر از گلت؟؟هنوز هم میترسد؟؟به او بگو به زمین چشم ندوزد...برایش ماجرای زمین را تعریف کن...بگو که زمین دیدن ندارد...از دوستانت برایش بگو...از روباه...از دوست دیگرت...بگو خارهایش زیباییش را افزون تر کردند

بگو در زمین هر گلی خار دارد ولی هر خاری دیدن ندارد...بعضی خارها فقط شبیه تیغند اما برنده نیستند...فقط باعث میشوند هر دستی نچیندش...راستی شاهزاده گفته بودی نقاشی ات خوب نیست...اما من در کشیدن مهارت دارم...درد میکشم...رنج میبرم...میتوانم کمکت کنم!!!

شاهاده کوچولو دنیای زیبایی داری قدرش را بدان...دیگر بر سفر به دنیای غمگین آدمهای دلشکسته اصرار نکن...درد آنهارا تو نمیفهی...اینجا زمینیست که حتی بعضی لبخندها هم از روی نفرت شکل میگیرند...بعضی ها برای تازه کردن داغ دیگران داشته هایشان را به رخ میکشند...درد من از انسانهاییست که به بهانه ی زمینگیر شدن آسمان را فراموش کردند...از همانهایی که ثانیه هارا مشتاقانه برای لحظات شکست کسی دیگر سپری میکنند...درد من از این است که شاهد زمین افتادنم میشوند و میخندند و من با حسرت آسمان را نگاه میکنم و با خودم میگویم کاش در آسمان بودم...تا در این دنیا زمین نمی افتادم

سرت را درد نیاورم شاهزاده...به قول شاعر"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"        

راستی شاهزاده اگر عیبی ندارد برایم دعوتنامه بفرست...هوای اینجا دلم را شکست    

از طرف سیده لیلا        از کردستان(سنندج )                                                                                                                                                                                                                                              


همکلاسی

    نظر

سلام آبجی...

حالت خوب است؟؟؟

مثل آن روزها سرت گرم است؟؟؟

مثل روزهای مدرسه پرهیاهو هستی؟؟؟

مثل آن روزها بامرام ماندی؟؟؟

مثل روزهایی که ساکت ماندنم را به باد تمسخر گرفتی؟؟؟

خبر داشتی؟؟؟خبر داری سخت ترین روزهایم را میگذرانم؟؟؟

میدانستی که واژه ها از پس نا گفته هایم بر نمی آیند؟؟؟

راستی چه خبر؟؟؟هنوزهم شیطنت های آن روزها را داری؟؟؟

هنوز هم غریبی ام را بی تدبیرانه محکوم میکنی؟؟؟

چه خبر خواهر؟؟؟

یادی از ما میکنی؟؟؟

من که آن روزها را خوب به یاد دارم

مگر میشود فراموش کنم؟؟؟روزهایی را که باید میفهمیدی و نخواستی بفهمی

عاقبت به خیر شوی آبجی

حلال شوی

اگر چه  هنوز هم درد دارد جای زخمهایت