لیلایم و نیست باکم...

مطال این وبلاگ به جز تصاویر نوشته های خودم هستند...لذا انتشار و کپی برداری از آن فقط با ذکر منبع جایز است
صفحه خانگی پارسی یار درباره

ساکتم

    نظر

ساکتم...

نپرس چرا...

حرف هایم را بارها با خودم زدم

دیگر حوصله شان را ندارم

آدمها که دیگر جای خود دارد...

"سکوت را به خاطر ابوهتش دوست دارم"


امان از...

    نظر

امان از دردهایی که امانم ندادند

امان از خنده هایی که مجبورم روی صورتم بسازمشان

امان از قهقهه هایی که سرمیدهم و گاهی خودم را میرنجاند

امان از کودکانگی هایم که هنوز لای دفتر نقاشی پیش دبستانی ام گم شده

امان از حرفهای بسیارم که لابه لای دیکته های کلاس اولی ام پنهان شده

امان از بغض هایم...امان...

هنوز اما کودک میشوم هربار که کودک را میبینم

کودکی میکنم به یاد سالهایی که کودکانگی هایم را زیر درخت سیبی از من گرفتند

به یاد روزهایی که بازی های کودکانه برایم بی اهمیت شدند

و من با لباس کودکانه ام مثل بانویی میزیستم

و تمام کودکانگی هایم آوار شدند

با تو ای کودک تا جان در بدن دارم کودکی میکنم


خدا و من و دنیا

    نظر

دنیا...دنیا...

دنیا با توام صدایم را داری؟؟؟

یادت است وقتی کودک بودم...میگفتی...بزرگ میشوم همه چیز درست میشود

میگفتی...به آرزوهایم میرسم

من به تو گفتم نمیخواهم به همه ی آرزوهایم برسم

با تعجب پرسیدی چرا؟

گفتم گاهی نرسیدن بهتر است

گفتم گاهی نباید رسید

گفتم گاهی خدا جور دیگری تقدیر را نوشته

گفتی که شگفت انگیزم

گفتی حرفهایم بوی عجیبی دارند

بعد از آن رهایم کردی

گفتی برو اگر خدایت بخواهد من هم نباشم به آرزوهایت خواهی رسید

راهمان جدا شد

خدا آمد...آغوشم کرد

در آن کولاکی که بر تو میگذشت من هرگز نشانی از زمستان نمیدیدم

با خدا رفتم

میدانی به کجا

جایی که در آنجا آرزوهایم را یافتم

در آنجا آرزو کردم

در آنجا به آرزویم رسیدم

حالا سنگینم برای نشستن بر روی عرش تو

بنشینم میشکند قلب زمین و آسمان

من همانجا کنار خدا...روی عرشی که خدا برایم ساخته مینشینم

تاجی را که خدا برایم تدارک دیده بر سر میکنم

هوایم را نداشتی...

میدانم...ولی نگران نباش هوایت را دارم

هوای تو را...هوای آدمان را...هوای همه را دارم

فقط تو هم کمی...کمی به خاطر من به کام آدمان دیگر باش

کمی خوشحالشان کن

کمی قلقلکشان بده

نمیخواهم کس دیگری لبخندهایش مثل لبخندهای من خشکیده باشد